يكي از متن هاى زيباى زرين مقيمى : چرا از امتحان باید که وحشت داشت؟ شما در این دو راهی جهان، باید که راه خویش را پیدا کنید
استاد و «امتحان»
بیگمان همه ما تجربه حضور در کلاس درس اساتید بزرگواری داشتیم. اساتیدی که دانش و بالاتر از آن منش والا و مؤثری داشتند و بر تمام زندگی ما تأثیر عمیق گذاشتند. اساتیدی که نام و خاطره آنها را به مرور ایام و دههها فراموش نمیکنیم. بعضی اساتید هم هستند که دامنه تأثیرشان از دایره شاگردانشان فرا رفته است و نفوس بسیاری با الهام از خدمات آنها، در تلاشند تا برای بهسازی جامعه پیرامون خود به هر نحو ممکن کمک کنند.
زرین مقیمی ابیانه، متولد ۱۳۳۲، شاعر ، نویسنده و دانشآموخته ادبیات انگلیسی در دانشگاه تهران مانند هزاران جوان جویای تحصیل و خدمت به جامعه خود، در دهه پنجاه شمسی در کلاس مطالعه و سخنوری ثبت نام میکند و حاضر میشود. او تحت تأثیر استاد خود قرار میگیرد. اما رویکرد منضبط در کلاس برای او سئوال برانگیز است و ایدههای استاد از دید نقاد او بیشتر تداعی ایدههای آرمانی و شعارگونه میکند. تا این که در تاریخ اول تیرماه ۱۳۶۰، خبر دهشتباری از طهران میشنود. ادامه این حکایت را در شعر او میتوانید دنبال کنید.
«امتحان»
صدای پای استاد از کلاس درس میآید، نفس در سینهها حبس است و دلها در تپش، کنون آماده باید شد برای امتحان یا سرزنش، که را نوبت بود از دیگران برتر؟ منم یا تو و یا شاگرد دیگر؟ سراپای وجود او وقار است و سکون، صبر است و اطمینان ، به دور از های وهوی و قیل و قال روزگاران، گامهایی استوار و مطمئن و بس رسا دارد، گوئیا که او نظر بر جایگاهی فوق این محنتسرا دارد. نگاهی سخت گیرا دارد و نافذ، که میخواند ز چشم ما تمام خوانده و ناخواندهها را. دو چشم مهربان پر ملامت را به شاگردان خود میدوزد و این گونه او آغاز صحبت میکند: «چرا از امتحان باید که وحشت داشت؟ شما در این دو راهی جهان، باید که راه خویش را پیدا کنید. به سویی جلوه پر زرق و برق این جهانست؛ نشانش کامرانی، و عیش شادمانی، به ظاهر نور و رحمت، ولی باطن سراسر غرق ظلمت. و در سوی دگر راه پر از رنج و بلای حق؛ نشانش پاکبازی، بلا را عشقبازی، به ظاهر نار و نقمت، ولی پایان راهش فخر و عزت. چراغ راهتان گنجینه گفتار آن محبوب بیهمتا، و زاد و توشهتان عشق جمال اقدس ابهی. شما باید که بربندید مَحمِل را و دریابید راه خویش را.» صدای گرمش انگار از ملائک میدهد پیغام . طنین گفتههای او زِ یادم میبرد بود و نبودم را. و من محو سخنهایش میاندیشم! چه خوشبخت و سعادتمندست آن رهرو، كه در پایان این راه پر از خار مغیلان، خسته و وا مانده، بیند آن طلایی منزل مقصود را به خود میآیم اما، این کلاس درس و آن استاد و بازم امتحان در پیش. پر هراس و مضطرب در زیر لب آرام نجوا میکنم: چرا باید که بر ما سخت گیرد این همه؟ بیگمان هرگز نمیکرد امتحانی این چنین دشوار اگر، استاد، «یک روز امتحان میداد!»
***
از پس گرد و غبار سالهای دور، به تصویرش درون قاب خیره میشوم…؛ باز آن لبخند جادویی، همان چشمان نافذ، آن صدای پرطنین باز اندرز و ملامت زان کلام دلنشین اشک در چشمان و بغضم در گلو، انگشت حیرت بر دهان، فریادی از دل میکشم ای خدا، استاد من، استاد جمع قدسیان شد، همنوا با نغمه لاهوتیان در بزم عیش، جاودان شد. سینه بیکینه را بر تیرهای کین سپر کرد، قلب سوزان ز اتش عشق بها را، ز اتشین رگبار اعدا پر شرر کرد. از برای خیل عشاق جمالش، از کهن افسانه عشق و شهادت، نغمههای تازه مستانه سر کرد. او طلایی منزل مقصود را دید. او صفیری از فراز عرش اعلیش به گوش جان شنید و با ندای آن صفیر، این مرغ عاشق از سرای خاک تا منزلگه افلاک را در طرفهالعینی پرید. او سرانجام از مداد سرخ خون خویش، بر طلایی برگهای روشن تاریخ، بهر شاگردان خود، آخرین اندرز را بنگاشت: گر که ما شیدائیان روی آن محبوب یکتائیم، «پس چرا از امتحان باید که وحشت داشت؟»
شیراز مرداد ۱۳۶۰ زرین مقیمی ابیانه
زرين مقيمي در تاريخ ٢٨ خرداد ١٣٦٢ در شيراز با نهايت سرور شهادت را بر زيستن به قیمت جان شیرین حفظ کردند و نامشا ن را در کنار هزاران ایرانی آزاده جاودان ساختند. و پذيرفتند .